منتظر زنگتم چون هنوز امیدوارم
با ورودم به اتاق، خودم رو از آینه قدی می بینم و برای لحظاتی مات این غریبه آشنا می شم... نگاه بی فروغ، موهای ژولیده، ابرو های نامرتب، گودی و کبودی زیر چشام، شونه های افتاده ای که تحمل وزن غم دنیا رو ندارن، لباس چروک... به معنای واقعی کلمه: پژمرده...
بی تفاوت از این همه خستگی و به محض اینکه بر می گردم، پام گیر می گیره به لباس هایی که حوصله جمع کردن شون رو ندارم و سکندری می خورم و خودم رو نگه می دارم تا نیوفتم زمین... سرم رو که بالا می گیرم کتاب ها و جزوه های تلنبار شده روی میز بهم دهن کجی می کنن... باز هم نگاه می گیرم از کار های عقب افتاده و ولو می شم روی تخت... مثل همیشه سرم روی پتو و پاهام روی بالش... چشام رو می بندم... تردد ماشین ها... آواز بلبل و قمری و پرستو ها... قهقهه شیطنت نوه های همسایه... هورا گفتن ها و کری خوندن های پسر بچه های توی کوچه بعد هر بار گل زدن... گفتگوی خونواده... زنگ تلفن... زنگ تلفن... زنگ تلفن و برای شونصد هزارمین بار با خودم زمزمه می کنم: پس چرا زنگ نمی زنی آقای "ج" ؟ :(
به قول آقای سعدی _البته با اندکی دخل و تصرف_:
مرا دو گوش به زنگ و دو چشم بر پیغام/ تو فارغی و به افسوس و بغض و دلتنگی، می رود ایام... :(
سلام برادر تیرزاد خوبین؟
بالاخره آقای ج زنگ زدن؟
میتونم بپرسم چرا منتظر زنگشون هستید؟
ان شاالله اگه تاالان زنگ نزدن به زودی زنگ بزنن.