"...سبزند آرزو ها در برگ های زردم..."

مشخصات بلاگ
"...سبزند آرزو ها در برگ های زردم..."

☆☆☆☆☆☆☆
دلتنگ دیدگاه عزیز... 😔❤
☆☆☆☆☆☆☆
طبق ماده ۱۸۳۴۹۲ بخش نظرات زین پس غیر فعال است.


جمعه, ۲ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۲:۴۵ ب.ظ

❤۵۵۵❤

کد امنیتی برای ورود به پنل مدیریت که من به این شکل "❤۵۵۵❤" دیدم و لبخند به لبم آورد... :)

خدایا... ای گره گشای اندوه ها، توکل به خود خود خودت که اگر همه زمین و آسمونها و هر آنچه در آنهاست بگن نه، ولی همین که تو بخوای... تو اراده کنی... می شه که بشه ان شاءالله. 🍃
ای که بهتر و بالا تر و بخشنده تر از تو نیست، ناامید مون نکن... 🍃

پ.ن: در اصل بیست و ششم فروردین اتفاق افتاد اما چون بیان برای ثبت تصویر با من سر ناسازگاری داشت و کمی هم گیر و گرفتاری... با یک هفته تاخیر و با کلی امید، بماند به یادگار.

ایام شهادت امیرالمومنین علی علیه السلام رو هم تسلیت عرض می کنم.
ووو
التماس دعا لطفا که بسییی محتاجیم...

۰۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۴:۴۵
‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
شنبه, ۲۷ فروردين ۱۴۰۱، ۱۱:۱۵ ق.ظ

آرام جانم

اَلاَ بِذِکْرِ اللهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ... 💚🍃

ممنون که هستی خدای مهربونم... 💚🍃
ممنون که تنهام نمی ذاری آرام جانم... 💚🍃

۱ نظر ۲۷ فروردين ۰۱ ، ۱۱:۱۵
‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
جمعه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۱، ۰۳:۲۴ ب.ظ

نانوشته ها

_ دزدی می کرد...
+ گناه نخر واسه خودت.
_ خودم چند بار مچش رو گرفتم...
+ :|
_حالا فکر می کنی چیکاره ست؟ به چه جایگاهی رسیده؟
+ شاه دزد؟ شاید هم قاچاقچی؟!
_ گناه نخر واسه خودت بچه.
+ :|
_ هر چند آخرین باری هم که دیدمش دزدی کرد ولی نه... الان پرستار شده... چه دَم و دستگاهی... چه خونه ای... عجب ماشینی داره... می بینی کار خدا رو؟ اونی که طرف خداست اینقدر بدبخت و اونی که حق الناس به گردنش، اونقدر خوشبخت...
+ :/
_ چرا اینقدر ناعادلانه؟
+ تو مطمئنی؟ آخه چی باعث می شه حق الناس نادیده گرفته بشه؟
_ نمی دونم... شاید دعای مادر...

می دونستم دعای مادر معجزه می کنه ولی این هم می دونم که خدا از حق خودش می گذره ولی از حق بنده اش، نه.
وای خدایا قربونت برم... هیچ نمی شه از کارِت سر در آورد ها :)
ولی همچنان بهت ایمان و اعتماد دارم که تو بهترین ها رو واسه بنده هات می خوای ان شاءالله. 💚🍃

۳ نظر ۲۶ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۲۴
‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
چهارشنبه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۱، ۱۲:۵۲ ق.ظ

نگاه کن به سرانجام

اینکه غرور، آدمی رو بالاخره یک جایی زمین می زنه، درست.
عاما و متاسفانه
گاهی جوری زمین می زنه که ضربه باعث می شه زمین زیر پای اطرافیانت هم بلرزه و تعادل شون رو از دست بدن... گرد و غبار بلند شده از زمین مانع نفس کشیدن شون بشه...
یعنی فقط خود طرف نیست که آسیب می بینه...
فلذا
کاشکی کمی به حال اطرافیان مون فکر و رحم کنیم که با باد به غبغب انداختن و ندونم کاری، جماعتی رو درگیر و زجر کش نکنیم.
باشد که رستگار شویم ان شاءالله.

۲۴ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۵۲
‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
شنبه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۱، ۰۶:۳۰ ب.ظ

ماتریس

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ فروردين ۰۱ ، ۱۸:۳۰
‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
شنبه, ۶ فروردين ۱۴۰۱، ۰۸:۱۵ ب.ظ

و من از آنچه شما فکر می کنید، بیشتر می دانم :)

شمایی که برای دنبال کردن گزینه "دنبال کردن خاموش" رو انتخاب کرده و بدون کسب اجازه، آدرسم رو جار می زنید... بدانید و آگاه باشید: من اونقدری می دونم که می تونم به خیلی بیشتر از اونچه بیان در مورد بازدید کننده ها ارائه می ده، دسترسی و ببینم و بفهمم... خولاصه که آره داداچ! می شناسم تون و این بار... نمی گذرم و واگذار تون می کنم به خدا.
و صرفا جهت اطلاع: زمین به شدت گِرده...

پ.ن: حرف و کشف شیش ماه قبل که حالا، زمان درست آشکار شدنش هست... بهههله. از همون اوایل.

۰۶ فروردين ۰۱ ، ۲۰:۱۵
‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
چهارشنبه, ۳ فروردين ۱۴۰۱، ۰۸:۲۲ ب.ظ

لبخند آیین من است برای تو❤

تسبیح مامان بزرگ به دست اومد کنارم و گذاشت روی دسته راحتی و در حالی که باهاش درگیر بود: بیا نوبتی شکل دیُست کنیم... خب، بگو این شکل چیه؟
_ مار؟ 🤦‍♀️
+ نه.
_ رودخونه؟
+ نه.
_ اوممم... راه؟
+ نه.
_ خب یه راهنمایی بکن.
+ همون که تو همیشه دایی...
_ متفکرانه: همون که من همیشه دارم؟ من همیشه چی دارم؟! _پیکوثانیه بعد/ با ذوق و هیجان_ آها! لبخند؟ آره؟
+ آیه... تو همیییشه لخبند دایی.

و لبخندی که هر لحظه بیشتر کش می اومد☺
وو قدم زدن روی ابر ها بابت اینکه با این سن کمش چه خوب می تونه بشناسه و از یاد نبره و برای بازی هم حتی خصوصیاتت مد نظرش باشه... 😌
ووو قلب های ریز و درشتی که می رفتن بالا و می ترکیدن... 💕

‌جان جهانم، خدا حفظت کنه برامون ان شاءالله. 🍃❤😊❤

۱ نظر ۰۳ فروردين ۰۱ ، ۲۰:۲۲
‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۴۰۰، ۰۲:۵۱ ق.ظ

در واپسین لحظات

سرم رو بالا می گیرم و به آسمون پر ستاره خیره می شم... لیوان چای رو به صورتم نزدیک می کنم تا بخار گرمش کمی از سرمای هوا کم کنه اما نسیم ملایم و موذی که صورتم رو قلقلک می ده، تلاش من و چای رو بی نتیجه می ذاره که با هجوم خاطرات به ذهن آشفته ام، سرمای نسیم هم فراموشم می شه...
وقتی به خودم میام که ستاره ها پشت یه مشت ابر پنهون شدن و لیوان چای هم متحد شده با نسیم سرد، من رو می کشونه به زیر پتو و به این فکر می کنم که چرا همیشه آخرین هفته سال، سرد ترین روز هاست؟ انگار اسفند تازه یادش میاد جزئی از زمستون هست و اونطور که باید سردی نکرده و برای جبران، میون نفس های آخرش و با تموم قدرتش می خواد ثابت کنه زمستون هست و زمستون هم می مونه.

کاشکی منم همین قدر توان و انرژی داشتم برای اثباتش...

۲۵ اسفند ۰۰ ، ۰۲:۵۱
‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
شنبه, ۲۱ اسفند ۱۴۰۰، ۰۷:۳۳ ب.ظ

حالا تو بگو...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۳۳
‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
چهارشنبه, ۱۱ اسفند ۱۴۰۰، ۱۱:۲۳ ب.ظ

اَنْتَ کَهْفی

بِسْمِ اللهِ الْرَّحْمَنِ الْرَّحیمِ
‌‌
اِلهی اَنْتَ کَهْفی حینَ تُعْیینِی الْمَذاهِبُ فی سَعَتِها...

فرازی از دعای عرفه امام حسین علیه السلام.

۱ نظر ۱۱ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۲۳
‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد