"...سبزند آرزو ها در برگ های زردم..."

مشخصات بلاگ
"...سبزند آرزو ها در برگ های زردم..."

☆☆☆☆☆☆☆
طبق ماده ۱۸۳۴۹۲ بخش نظرات زین پس غیر فعال است.
☆☆☆☆☆☆☆




پیوندها
شنبه, ۷ خرداد ۱۴۰۱، ۰۵:۴۳ ب.ظ

منتظر زنگتم چون هنوز امیدوارم

با ورودم به اتاق، خودم رو از آینه قدی می بینم و برای لحظاتی مات این غریبه آشنا می شم... نگاه بی فروغ، موهای ژولیده، ابرو های نامرتب، گودی و کبودی زیر چشام، شونه های افتاده ای که تحمل وزن غم دنیا رو ندارن، لباس چروک... به معنای واقعی کلمه: پژمرده...
بی تفاوت از این همه خستگی و به محض اینکه بر می گردم، پام گیر می گیره به لباس هایی که حوصله جمع کردن شون رو ندارم و سکندری می خورم و خودم رو نگه می دارم تا نیوفتم زمین... سرم رو که بالا می گیرم کتاب ها و جزوه های تلنبار شده روی میز بهم دهن کجی می کنن... باز هم نگاه می گیرم از کار های عقب افتاده و ولو می شم روی تخت... مثل همیشه سرم روی پتو و پاهام روی بالش... چشام رو می بندم... تردد ماشین ها... آواز بلبل و قمری و پرستو ها... قهقهه شیطنت نوه های همسایه... هورا گفتن ها و کری خوندن های پسر بچه های توی کوچه بعد هر بار گل زدن... گفتگوی خونواده... زنگ تلفن... زنگ تلفن... زنگ تلفن و برای شونصد هزارمین بار با خودم زمزمه می کنم: پس چرا زنگ نمی زنی آقای "ج" ؟ :(

به قول آقای سعدی _البته با اندکی دخل و تصرف_:
مرا دو گوش به زنگ و دو چشم بر پیغام/ تو فارغی و به افسوس و بغض و دلتنگی، می رود ایام... :(

۲ نظر ۰۷ خرداد ۰۱ ، ۱۷:۴۳
‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
دوشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۰:۲۹ ق.ظ

کوه امید...

با خستگی راه می رفتم
پشت سرم را نگاه کردم
به نظر می آمد که دارم طنابی را می کشم
تپه اندوه را با دست راستم...
و کوه امید را با دست چپم...

از "مرام المصری"

۲ نظر ۲۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۰:۲۹
‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
دوشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۸:۱۷ ق.ظ

از جمله زیبایی ها

وقتی توی تنهایی خودت غرق هستی و هزار تا مسئله مدام توی ذهنت در حال سبقت گرفتن از هم هستن و نمی دونی... خیلی چیز ها رو نمی دونی و نمی تونی و بغض می کنی... صفحه گوشیت روشن می شه و اسم یکی از عزیزانت خودنمایی می کنه... پیامش رو باز می کنی و با خوندن متنش لبخند به لبت میاد و آروم می شی: من و "م" همیشه به یادتیم... همیشه دعا می کنیم خواست دلت با خواست خدا یکی باشه تا باز هم لبخندت رو ببینیم :)

و این قشنگ ترین دعا، امید بخش ترین جمله و زیبا ترین "دوستت دارم" هست :))
خدا، شما و "م" رو برای من حفظ کنه ان شاءالله. 🍃❤🍃

۱ نظر ۱۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۸:۱۷
‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
پنجشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۴:۴۵ ق.ظ

شاید دور... شاید نزدیک

به قول جلال الدین محمد جان بلخی: همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد...

+ شاید دور و محال به نظر بیاد اما اگر خدا بخواد که فقط خدا می تونه... خدایا: إِنِّی تَوَکَّلْتُ عَلَى اللهِ... که جز تو کسی رو نداریم. ناامید نکن لطفا🍃

++ التماس دعا...

۵ نظر ۱۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۴:۴۵
‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
دوشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۴:۴۷ ب.ظ

پسته روزه را باطل... نمی کند(!!)

وارد اتاقم شد و مقابلم ایستاد و مشت کوچولوش رو باز کرد: مادر جون داده بهم... برا تو هم آوردم... :)
_ ممنون عزیزم. ولی من روزه ام.
+ پسته که اشکال نداره(!!)
_ داره. وقتی روزه هستی هیچی نباید بخوری. حتی پسته.
+ نه عمه جون. پسته برا روزه بد نیست(!!) خواهش می کنم بردار...
بعد خودش یه دونه از توی مشت کوچولوی پر از مهرش بر می داره و می گیره سمتم: دهنت رو باز کن... :/ :)))

تمایلی به اینکه خوراکی هاش رو با هر کسی تقسیم کنه نداره... حتی مامان خودش. اما به من که می رسه دلش می خواد از هر چی که داره لااقل یه دونه هم که شده بده بهم🤗❤❤❤

عشششق مننن، خدا حفظت کنه برامون ان شاءالله. 🍃❤🤗❤

۳ نظر ۰۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۶:۴۷
‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
جمعه, ۲ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۲:۴۵ ب.ظ

❤۵۵۵❤

کد امنیتی برای ورود به پنل مدیریت که من به این شکل "❤۵۵۵❤" دیدم و لبخند به لبم آورد... :)

خدایا... ای گره گشای اندوه ها، توکل به خود خود خودت که اگر همه زمین و آسمونها و هر آنچه در آنهاست بگن نه، ولی همین که تو بخوای... تو اراده کنی... می شه که بشه ان شاءالله. 🍃
ای که بهتر و بالا تر و بخشنده تر از تو نیست، ناامید مون نکن... 🍃

پ.ن: در اصل بیست و ششم فروردین اتفاق افتاد اما چون بیان برای ثبت تصویر با من سر ناسازگاری داشت و کمی هم گیر و گرفتاری... با یک هفته تاخیر و با کلی امید، بماند به یادگار.

ایام شهادت امیرالمومنین علی علیه السلام رو هم تسلیت عرض می کنم.
ووو
التماس دعا لطفا که بسییی محتاجیم...

۰۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۴:۴۵
‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
چهارشنبه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۱، ۱۲:۵۲ ق.ظ

نگاه کن به سرانجام

اینکه غرور، آدمی رو بالاخره یک جایی زمین می زنه، درست.
عاما و متاسفانه
گاهی جوری زمین می زنه که ضربه باعث می شه زمین زیر پای اطرافیانت هم بلرزه و تعادل شون رو از دست بدن... گرد و غبار بلند شده از زمین مانع نفس کشیدن شون بشه...
یعنی فقط خود طرف نیست که آسیب می بینه...
فلذا
کاشکی کمی به حال اطرافیان مون فکر و رحم کنیم که با باد به غبغب انداختن و ندونم کاری، جماعتی رو درگیر و زجر کش نکنیم.
باشد که رستگار شویم ان شاءالله.

۲۴ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۵۲
‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
شنبه, ۶ فروردين ۱۴۰۱، ۰۸:۱۵ ب.ظ

و من از آنچه شما فکر می کنید، بیشتر می دانم :)

شمایی که برای دنبال کردن گزینه "دنبال کردن خاموش" رو انتخاب کرده و بدون کسب اجازه، آدرسم رو جار می زنید... بدانید و آگاه باشید: من اونقدری می دونم که می تونم به خیلی بیشتر از اونچه بیان در مورد بازدید کننده ها ارائه می ده، دسترسی و ببینم و بفهمم... خولاصه که آره داداچ! می شناسم تون و این بار... نمی گذرم و واگذار تون می کنم به خدا.
و صرفا جهت اطلاع: زمین به شدت گِرده...

پ.ن: حرف و کشف شیش ماه قبل که حالا، زمان درست آشکار شدنش هست... بهههله. از همون اوایل.

۰۶ فروردين ۰۱ ، ۲۰:۱۵
‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
چهارشنبه, ۳ فروردين ۱۴۰۱، ۰۸:۲۲ ب.ظ

لبخند آیین من است برای تو❤

تسبیح مامان بزرگ به دست اومد کنارم و گذاشت روی دسته راحتی و در حالی که باهاش درگیر بود: بیا نوبتی شکل دیُست کنیم... خب، بگو این شکل چیه؟
_ مار؟ 🤦‍♀️
+ نه.
_ رودخونه؟
+ نه.
_ اوممم... راه؟
+ نه.
_ خب یه راهنمایی بکن.
+ همون که تو همیشه دایی...
_ متفکرانه: همون که من همیشه دارم؟ من همیشه چی دارم؟! _پیکوثانیه بعد/ با ذوق و هیجان_ آها! لبخند؟ آره؟
+ آیه... تو همیییشه لخبند دایی.

و لبخندی که هر لحظه بیشتر کش می اومد☺
وو قدم زدن روی ابر ها بابت اینکه با این سن کمش چه خوب می تونه بشناسه و از یاد نبره و برای بازی هم حتی خصوصیاتت مد نظرش باشه... 😌
ووو قلب های ریز و درشتی که می رفتن بالا و می ترکیدن... 💕

‌جان جهانم، خدا حفظت کنه برامون ان شاءالله. 🍃❤😊❤

۱ نظر ۰۳ فروردين ۰۱ ، ۲۰:۲۲
‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۴۰۰، ۰۲:۵۱ ق.ظ

در واپسین لحظات

سرم رو بالا می گیرم و به آسمون پر ستاره خیره می شم... لیوان چای رو به صورتم نزدیک می کنم تا بخار گرمش کمی از سرمای هوا کم کنه اما نسیم ملایم و موذی که صورتم رو قلقلک می ده، تلاش من و چای رو بی نتیجه می ذاره که با هجوم خاطرات به ذهن آشفته ام، سرمای نسیم هم فراموشم می شه...
وقتی به خودم میام که ستاره ها پشت یه مشت ابر پنهون شدن و لیوان چای هم متحد شده با نسیم سرد، من رو می کشونه به زیر پتو و به این فکر می کنم که چرا همیشه آخرین هفته سال، سرد ترین روز هاست؟ انگار اسفند تازه یادش میاد جزئی از زمستون هست و اونطور که باید سردی نکرده و برای جبران، میون نفس های آخرش و با تموم قدرتش می خواد ثابت کنه زمستون هست و زمستون هم می مونه.

کاشکی منم همین قدر توان و انرژی داشتم برای اثباتش...

۲۵ اسفند ۰۰ ، ۰۲:۵۱
‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد