هر بار چشم به جمال خاندان مادری روشن می شه، خدا رو شکر گویانم که ما به طرف مادری نکشیدیم.
از طرفی هم خنده ام می گیره انگار خدا واسه خاندان مادری بنده حوصله صاف کاری نداشته... آخه از هر ده نفر، هفت نفر چال گونه دارن. :|
از نظر خیلی ها زیباست ولی من هیچ زیبایی درش نمی بینم. بیشتر یه جور... بخاطر چاله دار های خاندان مادری هم که شده، بماند. :))
اَللهُمَّ غَیِّرْ سُوءَ حالِنا بِحُسْنِ حالِکَ... لطفا.
دوباره از راه رسید... فصل انار و لبو و کدو حلوایی، بارون های یهویی، چای دارچینی، گذاشتن برگ های رنگی جای نشانگر کتاب، خش خش برگ ها، عصر خوابیدن و توی تاریکی مطلق بیدار شدن، "ها" کردن شیشه پنجره و ماشین و شکلک کشیدن، غروب های زود رس، ذوق تیپ زدن پاییزی با پوشیدن ژاکت و زدن لاک های زرد و نارنجی و خردلی... پاییزه و مست شدن از عطر نارنگی و اون همه رنگی که هیچوقت تکراری نمی شه...
پاییز...
پاییز دلبر... حتی اگر همه نود تا غروبش دلگیر باشه هم همچنان قشنگه و دوست داشتنی اگررر حال دلت خوش باشه.
ولی وقتی دلتنگ باشی، دیگه هیچ ذوقی برای این قشنگی ها نداری و هر روزی از هر فصل و ماهی که باشه، حکم غروب های پاییزی رو داره دلتنگی های بی کران... مثل این یک سال غیبت اجباری که هیچی ازش نفهمیدم جز دلتنگی و شعاری بودن عده ای...
خدایا... جز تو کسی رو نداریم... إِنِّی تَوَکَّلْتُ عَلَى اللهِ... 🍃
+ التماس دعا لطفا.
فصل جدیدی از زندگی مان را آغاز نموده ایم... :)
باشد که رستگار شویم.
به وقت ۱۴۰۰/۵/۵